tag:blogger.com,1999:blog-18765330240053093242024-03-18T19:55:48.440-07:00شکست یا موفقیت!!!Unknownnoreply@blogger.comBlogger44125tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-5635196770089988572010-03-06T07:15:00.000-08:002010-03-06T07:15:00.827-08:00حکایت ناخدا و پیرمرد<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />يک کشتي بود که در آن يک ناخداي جوان و باسواد و يک خدمه پير و بي سواد مشغول به کار بودند.<br /><br />پيرمرد هر شب بعد از کار به کابين ناخدا ميرفت و به سخنان مرد جوان گوش ميداد. يک شب ناخداي جوان رو به پيرمرد کرد و گفت: آيا زمين شناسي خواندهاي؟<br /><br />پيرمرد پاسخ داد: نه استاد من هيچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفتهام.<br /><br />ناخدا: پيرمرد، تو يک چهارم عمرت را از دست دادهاي.<br /><br />پيرمرد ناراحت و غمگين به اتاق خود بازگشت و با خود در اين فکر بود که مطمئناً ناخدا درست ميگفته و او يک چهارم عمر خود را از دست داده است.<br /><br />شب بعد باز پيرمرد به اتاق ناخدا رفت.<br /><br />ناخدا امشب پرسيد: -اي پيرمرد آيا اقيانوس شناسي خواندهاي؟<br /><br />-اي استاد اقيانوس شناسي چيست؟ من که درسي نخواندهام.<br /><br />- اي پيرمرد، پس تو نيمي از عمرت را از دست دادهاي.<br /><br />پيرمرد باز هم غمگين و ناراحت به اتاق خود برگشت و باز در اين فکر بود که مطمئناً ناخدا درست ميگفته و او نيمي از عمر خود را از دست داده است.<br /><br />در شب سوم پيرمرد به کابين ناخدا رفت و اين بار ناخدا پرسيد:<br /><br />- آيا از علم هوا شناسي آگاهي داري؟<br /><br />- استاد، هوا شناسي چيست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفتهام.<br /><br />- تو دانش زميني را که روي آن زندگي ميکني نميداني، دانش دريايي را که از آن امرار معاش ميکني نخواندهاي! دانش هوايي که هر روز با آن سر و کار داري نخواندهاي! پيرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد دادهاي.<br /><br />پيرمرد با خود گفت: اين مرد دانشمند ميگويد که من سه چهارم عمرم را از دست دادهام. پس حتماً همينطور است.<br /><br />باز هم پيرمرد ناراحت و نگران که تنها يک چهارم از عمر او باقي مانده شب را در اتاق خود غصه خورد.<br /><br />اما صبح ناخدا صداي کوبيدن در اتاق خود را شنيد.<br /><br />در را باز کرد و پيرمرد در مقابل در نفس زنان پرسيد:<br /><br />- استاد. آيا از علم شنا شناسي چيزي ميدانيد؟<br /><br />- شناشناسي؟ منظورت چسيت؟<br /><br />- ميتوانيد شنا کنيد؟<br /><br />- نه! من شنا بلد نيستم.<br /><br />- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد دادهايد! کشتي به يک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهايي که ميتوانند شنا کنند، به ساحل نزديک ميرسند، اما آناني که بلد نيستند غرق ميشوند. خيلي متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهيد داد.<br /><br />عجب اتفاق جالبي بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پيرمرد قضاوت ميکرد. ياد يک آيه از انجيل افتادم که اينطور ميگه: اگر فکر ميکنيد که استواريد، بهوش باشيد که نيافتيد!!!!<br /><br />تمام زندگي مرد مغرور در برابر يک چهارم باقيمانده عمر پيرمرد.<br /><br /> خيلي وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چيزهايي ميکنيم که به نظرمون ميآد خيلي با ارزش هستند و به اونها افتخار ميکنيم و پيش خودمون فکر ميکنيم که ديگه علامه دهر هستيم و زندگيمون رو روي همون آموختهها پايه گذاري ميکنيم. اما زمانيکه با چيزهاي ناشناخته روبرو ميشيم که شيوه حل کردن اونها رو نميدونيم، خودمون رو موجودات ضعيفي ميدونيم.<br /><br /> آلوين تافر در کتاب ((شوک آينده)) اينطور ميگه که: بي سوادان آينده آنهايي نيستند که خواندن و نوشتن بلد نيستند، بلکه کساني هستند که نميتوانند ياد بگيرند.<br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-69259497181693096112010-03-05T07:47:00.000-08:002010-03-05T07:47:01.123-08:00تعریفی متفاوت از عشق<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟<br /><br />برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.<br /><br />در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:<br /><br />یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.<br /><br />یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.<br /><br />داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید :<br /><br /> آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟<br /><br />بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوی جواب داد:<br /><br />نه، آخرین حرف مرد این بود که<br /><br /> «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››<br /><br />قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:<br /><br />همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-455978024982808462010-03-04T08:11:00.000-08:002010-03-04T08:11:00.801-08:007راز سر به مهر دنیا<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> ۱-كفن تورين<br /><br /> كفن تورين يك تكه پارچه كتان است كه تصوير يك مرد در آن نقش بسته درحالي كه به صليب كشيده شده است.<br /><br /> بيشتر كاتوليكها معتقدند اين پارچه، كفن عيسي مسيح ميباشد. اين كفن هماكنون در كليساي «سنت جان تعميردهنده» در شهر تورين ايتاليا نگهداري ميشود. با وجود بررسيهاي زياد هنوز هيچكس نتوانسته توضيح قابل قبولي بر چگونگي چاپ اين تصوير ارائه دهد و تاكنون كسي قادر نبوده از روي آن كپي بردارد. آزمايشات راديوكربن نشان ميدهد كه اين تكه پارچه متعلق به قرون وسطي است ولي مدافعان اين كفن، چنين نظريهاي را قبول ندارند.<br /><br /> باستانشناسان معتقدند اين پارچه در قرن چهارم هم وجود داشته، پارچه ديگري نيز موجود است كه ميگويند سر عيسيمسيح با آن پوشيده شده بود. پروفسور مارك گاسكين پژوهشگر اسپانيايي در سال 1999 در مورد ارتباط اين دو پارچه با يكديگر تحقيقات مفصل علمي انجام داد. اين تحقيقات كه بر پايه تاريخ، آسيبشناسي، تجزيه خون و لكههاي روي پارچهها انجام گرفته بود، نشان ميداد هر دو پارچه در دو زمان مجزا ولي نزديك به هم سر يك نفررا پوشانده بودهاند. اين نتيجهگيري توسط دانشمندان ديگري نيز مورد تاييد قرارگرفت.<br /><br />2 - جاده بيميني<br /><br /> حتما شما هم مثل بسياري از مردم دنيا درباره شهر گمشده «آتلانتيس» چيزهايي شنيدهايد ولي «جاده بيميني» كجاست؟<br /><br /> در سال 1968 غواصان، صخرهاي عجيب و زيردريايي را كشف كردند كه در نزديكي جزيره بيميني شمالي در باهاماس قرار داشت. هنوز هم هستند كساني كه معتقدند سنگهاي اين صخره به طور طبيعي ساخته شده ولي به خاطر نوع نظم غيرمعمول اين سنگها، بسياري فكر ميكنند كه بخشي از شهر گمشده آتلانتيس ميباشند. شايد عاملي كه بيشتر باعث اسرارآميز شدن اين جاده شده «ادگار كايس» پيشگو در سال 1938 است كه ميگفت: «در سالهاي 1968 الي 1969 بخشي از يك معبد كه هنوز كشف نشده است در درياهاي نزديك بيميني عيان خواهد شد.»<br /><br /> دكتر «گرگ ليتل» باستانشناس آماتور در تحقيقات اخير خود صخره جاده مانند ديگري درست شبيه صخره اولي را در زير آن پيدا كرد. او معتقد است اين صخرهها قسمت بالايي يك ديوار قديمي يا يك اسكله ميباشند. به هر حال اين صخرهها هر چه كه باشند چندان محتمل به نظر نميرسد كه دست طبيعت خود به خود سنگها، شنها و صدفها را اين طور منظم در كنار هم قرار داده باشد.<br /><br />3 - مثلث برمودا<br /><br /> مثلث برمودا، منطقهاي در آبهاي اقيانوس اطلس شمالي واقع شده است كه تاكنون شمار زيادي از هواپيماها و قايقها در آن ناپديد شدهاند.<br /><br /> در طي سالهاي بسيار دلايل مختلفي براي اين ناپديد شدنهاي اسرارآميز ارائه شده كه از جمله آنها بدي آب و هوا، حمله فضاييها، جابجا شدن زمان و برخي قوانين فيزيك بودهاند. هر چند كه در بسياري از گزارشات اين اتفاقات پر از اغراق بوده ولي حقيقت اين است افراد و اشياي بسياري در اين منطقه مثلث شكل ناپديد شدهاند و هيچ دليل محكمي از آن در دست نميباشد، اما نزديك به 15 سال است كه ديگر برمودا خبرساز نشده است.<br /><br />4 - مهاجران رونوك<br /><br /> در سال 1584 سر والتر رالي به دستور ملكه اليزابت اول به ساحل شرقي آمريكاي شرقي رفت تا به وضع مهاجران انگليسي سامان دهد. بين سالهاي 1585 تا 1587 دو گروه از مهاجران در دو منطقه جاي گرفتند و تشكيل مستعمره دادند.<br /><br /> يكي از اين گروهها به جنگ با قبايل بومي آمريكا پرداخت و پس از مدتي از آنجا كه ديگر مواد غذايي و نيروي جنگيدن نداشتند دوباره به انگلستان بازگشتند. گروه دوم با بعضي از قبايل طرح دوستي ريختند ولي اين سياست هم نتيجهاي نداشت و بسياري از آنها كشته شدند.<br /><br /> سرانجام اين مهاجران شخصي به نام «جان وايت» را مامور كردند تا به انگلستان برود و كمك بياورد. «وايت» به هنگام ترك آنجا ديد كه نود مرد، هفده زن و يازده بچه در آن مستعمره زندگي ميكردند ولي وقتي در سال 1590 وايت دوباره به آمريكا برگشت هيچ اثري از آنها نبود، حتي اثري از دعوا و جنگ هم به چشم نميخورد. اين گروه از مهاجران به نام «مستعمره گمشده» معروف شدهاند و هنوز كسي از ساكنين آن خبري ندارد.<br /><br />5 - زمزمه تائوس<br /><br /> «زمزمه تائوس» يا «زمزمه طبيعت» در بسياري از نقاط دنيا شنيده ميشود.<br /><br /> اين صدا اغلب در محيطهاي ساكت به گوش ميرسد و شبيه صداي موتوري است كه از فاصله دور ميآيد و بيشتر در ايالات متحده، انگلستان و كشورهاي شمال اروپا رخ ميدهد. هر چند كه تاكنون پژوهشهاي بسياري براي پيدا كردن منبع اين صدا و ضبط آن انجام شده ولي هنوز هيچكس نتوانسته به نتيجهاي دست يابد.<br /><br /> بلندترين زمزمه تاكنون در شهر كوچك «تائوس» در نيومكزيكو شنيده شده است. در سال 1997 كنگره آمريكا گروهي از دانشمندان انستيتوهاي علمي معتبر اين كشور را مامور تحقيق در اين زمينه كرد ولي تا به امروز هيچكس علت اين صداي زوزه مانند را كشف نكرده است.<br /><br />6 - كنت سن ژرمن<br /><br /> كنت سن ژرمن (به گفته برخي زمان مرگش 27 فوريه 1784 بود) نجيبزادهاي ماجراجو، مخترع، دانشمند آماتور، نوازنده ويلون، آهنگساز آماتور و بالاخره مردي اسرارآميز بود.<br /><br /> او در زمينه علم كيمياگري هم مهارتهايي داشت و مردم او را «مرد شگفتانگيز» ميناميدند. هيچ كس نفهميد او از كجا آمده بود وي بدون هيچ ردپايي هم ناپديد شد، اما پس از آن چندين سازمان پنهاني و اسرارآميز او را الگوي خود ميدانستند. در سالهاي اخير هم چندين نفر ادعا كردهاند كنت سن ژرمن هستند.<br /><br />7 - كتاب دستنويس وينيچ<br /><br /> كتاب وينيچ، كتابي دستنويس متعلق به قرون وسطي است كه مشخص نيست با چه خط و زباني نوشته شده است. بيش از صد سال است كه كارشناسان سعي در شكستن رمز اين خط داشتهاند، تصاويري كه در ورقهاي باقيمانده از اين كتاب ديده ميشود نشان ميدهد كه كتاب در زمينه داروسازي و درمان بيماريها ميباشد.<br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-16162303082097104472010-03-03T10:48:00.000-08:002010-03-03T10:48:00.855-08:00درسی از ادیسون<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد.<br /><br />اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.<br />در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.<br />پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند.<br /><br />پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.<br />ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟<br />پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟<br />چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟<br />پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد!<br />در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست!<br />به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!<br />فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: " ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم از اول شروع کنیم."<br />توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-48039337909949730702010-03-02T11:15:00.000-08:002010-03-02T11:15:00.231-08:00<div dir="rtl" style="text-align: center; font-family: arial;"><span class="text2" style="font-size:130%;"><img alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjETxcSOBSiwcB7R1tfjhUpFjUhzeXWJ6Q_1yvGCWpfNdLRs12Cy6xWr6hudEu7n5KMny-LUcdwMIafZE0uSv5WjZ-HNFt8gK2kwvpbMAcAYB-G-QqmdntUtbjm8bV9jfanSL_EdA6SFp1h/s400/stonecarver.jpg" align="bottom" border="0" hspace="0" /></span><br /><div style="text-align: right;"><span class="text2" style="font-size:130%;">توان زندگي، به چگونگي نگريستن ما به زندگي بسته است</span><br /></div><span class="text2" style="font-size:130%;">روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.</span><br /><div style="text-align: right;"><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!</span><br /><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.</span><br /><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.</span><br /><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.</span><br /><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.</span><br /><br /><span class="text2" style="font-size:130%;">همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!</span><br /></div><span class="text2" style="font-size:130%;"><br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-7185736141580159082010-03-01T11:38:00.000-08:002010-03-01T11:38:00.486-08:00آيا تا بحال بر سر کودکي دست نوازش کشيده ايد؟(داستان کوتاه)<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span class="text2" style="font-size:130%;"><strong><br />روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.<br /><br />او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟<br /><br />بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.<br /><br /></strong></span><div style="text-align: center;"><span class="text2" style="font-size:130%;"><strong>شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي دست نوازش کشيده ايد؟<img alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9ksdC0UKbc9IAnPYSi-OV1Qm4blP1lL6CR6CNggpOiruyPcJrsFCMEMLcUjjomhyphenhyphenodeXNPBtqiSAs8WEZyymKdYt781eauVMhhmFkPfMLangX7jk8TrXcN-IpLGUxFoQ1-R7hW77Arldy/s400/orphan.jpg" align="bottom" border="0" hspace="0" /></strong></span></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-41235051455014278542010-02-28T22:04:00.000-08:002010-02-28T22:04:00.234-08:00وقتی شیطان کم می اورد .<div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"><br />مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.<br /><br />مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.<br /><br />در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.<br /><br />مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.<br />مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.<br />مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد ابتدا با شنیدن این جواب جا خورد.<br /><br />شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.<br /><br />من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا بر این، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-3519017370957037702010-02-27T22:26:00.000-08:002010-02-27T22:26:00.487-08:00حکایت بط و ماهی<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />گویند که بَطی در آب روشنایی ِ ستاره می دید؛ پنداشت که ماهی است. قصدی می کرد تا بگیرد و، هیچ نمی یافت. چون بارها بیازمود و حاصلی ندید، فرو گذاشت. دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی، گمان بردی که همان روشنایی است؛ قصدی نپیوستی و ثمرت ِ این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.<br /></span><div style="text-align: left;"><span style="font-size:130%;">کلیله و دمنه: مینوی</span><br /></div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-21646980204305983322010-02-26T23:01:00.000-08:002010-02-26T23:01:00.243-08:00حکایت شتر احمق<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />آوردهاند كه زاغی، گرگی و شغالی در خدمت شيری در جنگل بودند و مسكن ايشان در كنار جاده عام بود، شتر بازرگانی در آن حوالی از قطار شتران بازمانده بود و به طلب چرا به آن بيشه آمد، چون به نزديك شير رسيد چارهای جز تواضع و خدمت نديد، شير از او دلجویی كرد و از حال او پرسيد و به او گفت: "چه قصدی داری؟ آيا ميل داری مادامالعمر دراين جنگل در نزد ما باشی و روزگار را به خوشی و رفاه بگذرانی؟"، شتر جواب داد: "آن چه ملك فرمايد"، و بدين ترتيب شتر نيز مانند ساير حيوانات مقيم آن جنگل گشت.<br /><br />روزی شير در طلب شكار میگشت، فيلي مست به او رسيد و با يكديگر درگير شدند و ازهر دو طرف مقاومت رفت و شيرمجروح و نالان به مكان خود بازگشت.<br /><br />شير روزها از شكار بازماند و گرگ و زاغ و شغال هم كه از باقيمانده شكار شير رفع گرسنگی میكردند، بی غذا و گرسنه ماندند.<br /><br />شير وقتی گرسنگی و ناتوانی آنان را ديد، گفت برويد و در اين نزديكی صيدی بجویید، تامن باهمين حالم بروم و صيدش كنم و شما از اين ناراحتی، ضعف و گرسنگی نجات دهم، ايشان به گوشهای رفتند و با يكديگر گفتند كه: "در اين جنگل اين شتر اجنبی و بيگانه است، در ميان ما چه فايدهای دارد، نه ما را انسی والفتی هست و نه ملك را از جانب او منفعتی، شير را بايد تشويق كنيم تا او را درهم بشكند و چند روز خوراك خود و ما را تامين نمايد."<br /><br />شغال گفت: "اين كار را نمیتوانيم، چون شير به او امان داده و در خدمت خويش نگاه داشته است"، زاغ گفت: "رفع اين مانع با من، كاري میكنم شير از تامين شتر چشم بپوشد"، بدين قصد پيش شير رفت و بايستاد، شير پرسيد كه: "آيا شكاری وحيوانی در اين نزديكیها ديديد؟ تا در صدد شكار برآيم"،<br /><br />پاسخ داد كه: "چشان همه ماها از شدت گرسنگی بينایی خود را از دست داده و چيزی نديديم تنها چارهای كه برای رفع گرسنگي و سير شدن شما و ما باقی مانده، اين است كه اين شتر در بين ما اجنبی است و ملك را نيز از و فايدهای نيست، بهتر از همه اين است كه او را درهم بشكنيد و ذات ملوكانه و ما بندگان چندين روز از گوشت او تغذيه كنيم."<br /><br />شير گفت: "ای زاغ، از انصاف به دور است كه من چنين كاری كنم، زيرا من به او امان دادهام و خودم به او گفتهام كه در جنگل و در نزد ما بماند و عمر به آسودگی بگذراند، حال شكستن عهد وپيمان را به چه دليل جايز بشمرم؟"<br /><br />زاغ گفت: "حقير اين نكته را میداند وليكن حكما گفتهاند «يك نفس را فدای اهل بيتي بايد كرد و اهل بيتی را فدای قبيلهای و قبيلهای را فدای شهری و شهری را فدای ذات ملك»، چون خطر پيش آيد عهد و پيمان از بين میرود."<br /><br />شير سر در پيش افكند، زاغ رفت و به ياران خود گفت: "هرچند قدری تندی كرد، اما سرانجام رامش كردم، اكنون تدبير آن است كه به نزد شتر برويم و ناتوانی شير را به او بگوییم و به صورت اجتماع، همگی به نزد شير رويم و هريك از ما بگويد امروز از ملك میخواهيم كه منت دهد و چاشت خود را از گوشت ناقابل چاكر ترتيب دهد"، و با اين مقدمات شتر را فريفتند و به نزد شير رفتند.<br /><br />قبل از همه زاغ گفت: "ملك را عمر دراز باد، صحت و سلامتي و بقای ما به صحت و سلامتی ذات ملوكانه وابسته است، اكنون كه ملك به واسطه كسالت و ناتوانی از شكار بازمانده است و تن و جان من اگر چه ضعيف است، فدای ذات شريف ملك باد، از مقام بزرگ سلطان حيوانات تقاضا دارم امروز ملك از گوشت من سدّ رمق نمايد و مرا فدای سلامتی و بقای خود سازد."<br /><br />ديگران گفتند: "از خوردن جثه ضعف تو چه آيد و از گوشت توچه سيری؟ شغال هم به همين روش بياناتی كرد"، پاسخ دادند كه گوشت تو متعفن و بويناك است، طعمه ملك را نشايد.<br /><br />گرگ هم در همين زمينه فصلی بگفت، ايشان گفتند: "گوشت گرگ خناق آورده و مانند زهر هلاهل باشد."<br /><br />شتر بيچاره كه افسون آنان گول خورده بود به پای خود به نزد شير آمده بود، شروع به صحبت كرد و تعريف زيادی از پاكی و خوش خوراكی گوشت خود نمود.<br /><br />همه با هم و يك صدا گفتند: "توراست میگویی و از روی سادگی عقيده و مهربانی زياد اين جملات را میگویی، به يك باره همگی به اجتماع به او پريدند و در وی افتادند و جسدش را پاره پاره كردند و شتر در دام افتاد و جان خود را بداد.<br /><br />کتاب «داستانهای شیرین ایرانی»، به اهتمام اسمعیل شاهرودی<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-57075017183129205142010-02-25T22:55:00.000-08:002010-02-25T22:55:00.725-08:00از تمام توان خود استفاده می کنی؟<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />روابط خاک حاصلخیزی ست که تمامی پیشرفت ها و موفقیتهای زنـدگی از آنها می روید و رشد می کند.<br /><br />روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند؛ اما هرچه می کوشید حتّی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.<br /><br />پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلّای بی حاصل او ایستاد.سپس رو به او کرد و گفت:« ببین پسرم، از همه ی توان خود استفاده می کنی یا نه؟»<br /><br />پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»<br /><br />پدر آرام و خونسر گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»<br /><br />از کتاب: جانب عشق عزیز است فرو مگذارش/مسعود لعلی<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-76244920666708662072010-02-24T23:32:00.000-08:002010-02-24T23:32:00.206-08:00فاصله مشکل و راه حل<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> روزي دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسيدند:<br /><br />" فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدراست؟"<br /><br />استاد اندكي تامل كرد و گفت:<br /><br />"فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است!"<br /><br />آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود. "<br /><br />دومي كمي فكر كرد و گفت:" اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بارمعنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت."<br /><br />آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت:<br /><br />" وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد.<br /><br />بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است!"<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-77902850259812555982010-02-23T23:37:00.000-08:002010-02-23T23:37:00.699-08:00عشق از نگاه بزرگان<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> o عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد . مادر ترزا<br /> o عشق نخستین سبب وجود انسانیست .ورناگ<br /> o عشق همچون توفان سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . ارگ بزرگ<br /> o عشق ما را می کشد تا دوباره حیاتمان بخشد . شکسپیر<br /><br /><br /><br /> * عشق مانند بیماری مسری است که هر چه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا میشوی . شانفور<br /> * عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست . کوستین<br /> * عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند . جبران خلیل جبران<br /> * عشق برای مرد از احساسات عمیق و غیر ارادی نیست ، بلکه قصد و عقیده است . مادام دوژیرادرن<br /><br /><br /><br /> + عشق هوس محبوب شدن نزد معشوق است . زابوتن<br /> + عشق نخستین بخش از کتاب مفصل بیوفائی است . ژرژسان<br /> + عشق معجزه ایست . امیل زولا<br /> + عشق شیرینی زندگیست . مارسل تینر<br /><br /><br /><br /> * عشق مزیت دو فردیست که دائم سبب رنج و اندوه یکدیگر می شوند . زولا<br /> * عشق یکنوع تب و حرارت شدید است . استاندال عشق گل کمیابی است . آندره توریه<br /> * عشق حادثه ایست . کولارن<br /><br /><br /><br /> o عشق چیزیست که به هیچ چیز دیگر شباهت ندارد . ریشله<br /> o عشق ما را میکشد تا دوباره حیاتمان ببخشد . بوبن<br /> o عشق شاه کلیدی است که تمام دهلیزهای قلب را میگشاید . ایوانز<br /> o عشق این توانائی را می دهد که بگوئید ، پوزش می خوا هم . کن بلانچارد<br /><br /><br /><br /> * عشق یعنی ترس از دست دادن تو . مثل ایتالیائی<br /> * عشق تاریخچه زندگی است…. اما در زندگی مرد واقعه ای بیش نیست . مادام دواستال<br /> * عشق همیشگی است این ما هستیم که ناپایداریم ،عشق متعهد است مردم عهد شکن، عشق همیشه قابل اعتماد است اما مردم نیستند . لئوبوسکالیا<br /> * عشق عبارت است از وجود یک روح در دو کالبد. عاملیست که دو تن را مبدل بفرشته ی واحدی می کند . ویکتور هوگو<br /><br /><br /><br /> o عشق رمز بزرگیست . افلاطون<br /> o عشق تجارت خطرناکیست که همواره به ورشکستگی می انجامد . شانفور<br /> o عشق نبوغ عقل است. توسنل<br /> o عشق دردیست که فقط سه دارو دارد: گرسنگی ، انتظار ، انتحار . کراتس<br /><br /><br /><br /> * عشق نمی دانم چیست و نمی دانم چگونه سپری می شود . مادموازل دوسگوری<br /> * عشق دردیست شدیدتر از تمام دردهای دیگر ، زیرا در عین حال روح و قلب و کالبد را رنج می دهد . ولت<br /> * عشق حیات عاشق را تشکیل می دهد و الا معشوق بهانه است . آلفونس کار<br /> * عشق ظالمی است که به احدی رحم نمی کند . کرنی<br /><br /><br /><br /> o عشق ، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه ی آدم های معمولی است . برنارد شاو<br /> o عشق چیزیست که بیعقلان را عاقل می کند و عاقلان را عاقلتر می نماید و آن ها را که بیش از اندازه عاقلند را کمی بی قید می سازد .؟ د. اسمیت<br /> o عشق چیزیست که نخست به شما پرو بال می دهد تا بعد بهتر بتواند بدامتان بیندازد . د. اسمیت<br /> o عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند . مارکوس بیکل<br /> o عشق خوشبختی است که دو طرف برای هم ایجاد می کنند . ژرژسان<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-46191840943664470482010-02-22T01:13:00.000-08:002010-02-22T01:13:00.186-08:00تصمیمات خداوند همیشه به سود ما<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.<br /><br /> وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.<br /><br /> روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست !<br /><br />پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد...<br /><br />چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،<br /><br />زماني كه مردم پادشاه خوش سيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست!!!<br /><br />آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند، اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد : چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد !!! به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.<br /><br />پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيم نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟!!وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند، بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود!!! ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است<br /><br />تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-67753040098861177032010-02-22T01:10:00.000-08:002010-02-22T01:10:00.384-08:00ساختن جایی بهتر از ان برایمان مقدور نبود<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />زنی پس از عمری زندگی در ناز و نعمت و خوگرفتن به تجملات زندگی، رخت از این دنیا بر می بندد.<br /><br />در آن دنیا، فرشته ای مامور نشان دادن اقامتگاه همیشگی او می شود.<br /><br />آن دو پس از گذشتن از خیابان های اصلی و عمارت های بسیار زیبا و مجلل، امارت هایی که زن با دیدن هر یک از آن ها تصور می کرد به او تعلق دارند به حومه ی شهر می رسند.<br /><br />خانه های این محل رفته رفته کوچکتر و کوچکتر می شد، تا اینکه فرشته در حاشیه ای از آن به آلونکی اشاره می کند و می گوید:« آن خانه مال شماست.»<br /><br />زن می گوید:<br /><br />« خاک عالم بر سرم، من نمی توانم آنجا زندگی کنم.»<br /><br />فرشته می گوید:<br /><br />« متأسفم،با آن مصـــالحی که به اینجــا فرستادید، ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود.»<br /><br /> از کتاب: جانب عشق عزیز است فرومگذارش<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-2128699156113048702010-02-21T01:50:00.000-08:002010-02-21T01:50:00.205-08:00خيانت ماهي خوار<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />ماهي خوار پيري بر لب برکه اي زندگي مي کرد. روزي اندوه ناک کنار برکه نشست. خرچنگي از دور او را ديد و نزديکش آمد و گفت: «چرا غمگيني؟» ماهي خوار جواب داد: «چرا غمگين نباشم؟ غذاي من که يکي ـ دو ماهي است از دستم مي رود. چون از صيادها شنيدم که مي گفتند وقتي از فلان جا برگشتيم، در اين برکه به ماهي گيري مي پردازيم.»<br /><br />خرچنگ با شنيدن اين سخنان زير آب رفت تا ماهي ها را خبر کند. ماهي ها نزد مرغ ماهي خوار جمع شدند و همگي گفتند: «ما با تو مشورت مي کنيم و خردمند موقع مشورت، از نصيحت کردن دريغ نمي کند، حتي اگر دشمن باشد. به خصوص در کاري که نفع آن به تو برمي گردد، زيرا زندگي تو به بودن ما بستگي دارد.»<br /><br />ماهي خوار با خوش حالي از اين که نقشه اش گرفته، گفت: «من در اين نزديکي آبگيري مي شناسم و مي توانم هر روز چند تا از شماها را به آن جا ببرم.» ماهي ها هر روز بر سر اين که کدام يک زودتر بروند، دعوا مي کردند. تا آن که روزي خرچنگ سوار بر پشت ماهي خوار به سوي برکه رفت. بعد از مدتي او استخوان هاي ماهي ها را از آن بالا ديد. گردن ماهي خوار را محکم فشار داد. وقتي ماهي خوار سقوط کرد، به طرف برکه راه افتاد و ماجرا را براي ماهي ها گفت.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-2728393397787368892010-02-19T03:49:00.000-08:002010-02-19T03:49:00.375-08:00چارز شواب و مدیریت بر قلبها<div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"><br />روزي «چارلز شواب» از ميليونرهاي معروف تاريخ امريکا ، با سه کارگر خود هنگام اجراي وظيفه سيگار مي کشيدند برخورد مي کند، کاري که برخلاف مقررات شرکت بود.<br /><br />او مي توانست آنها را توبيخ کند و بگويد:« شما که مي دانيد طبق مقررات نبايد سيگار بکشيد.» اما شواب مي دانست چنين کلماتي فقط کارگران را تحقير مي کند و سبب نارضايتي آنان مي شود.<br /><br />او به جاي زدن اين حرفها، دست در جيبش کرد و سه سيگار بيرون آورد و به هر يک يکي داد و گفت:« بچه ها اين سيگارها را از من بگيريد، ولي اگر در ساعت هاي کار نکشيد سپاسگزار خواهم بود.»<br /><br />روزي کسي از شواب پرسيد:« شما چه طور موفق شديد چنين کارگراني سخت کوش و وفادار داشته باشيد؟» و او توضيح داد:<br /><br />« من هرگز از کسي انتقاد نمي کنم،راه پرورش بهترين چيزهاي موجود در يک شخص، تشويق و قدرداني است.»<br /><br /> از کتاب: جانب عشق عزيز است،فرومگذارش/مسعود لعلي<br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-84567807022382544122010-02-18T04:19:00.000-08:002010-02-18T04:19:00.350-08:00اميد خود را از دست ندهيد و با عزمي راسخ تلاش كنيد<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />روزي دو قورباغه، داخل كاسه شيري افتادند<br /><br /> آن دو تقلاكنان براي نجات جان خود و خفه نشدن دست پا ميزدند.<br /><br /> تا اينكه يكي از قورباغهها خسته شده اميد خود را براي نجات از دست داد و تسليم مرگ شد.<br /><br />ولي قورباغه ديگر كه براي حفظ جان خودش بسيار مصمم بود همچنان دست و پا ميزد و تقلا ميكرد.<br /><br />سرانجام قورباغه مصمم آن قدر داخل كاسه شير دست و پا زد كه تكه كرهاي سفت از شير حاصل شد. قورباغه مصمم و اميدوار با خوشحالي روي آن ايستاد و توانست از داخل كاسه بيرون بپرد.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-19855033010608560882010-02-17T22:21:00.000-08:002010-02-17T22:21:26.745-08:00نباید به ظاهر طرف اهمیت بدی عزیزم !<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. »<br /><br />منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.<br /><br />اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»<br /><br />رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او ، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.<br /><br />خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. » رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»<br /><br />خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»<br /><br />خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.<br /><br />زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد:<br /><br />دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-32384234150779004152010-02-17T12:26:00.000-08:002010-02-17T12:26:21.075-08:00رویای قرمز<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="text-align: center;"><img alt="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUApU8_TzDOoZJWnhJn5drSrr2chcAfw2TGmjsCbcyRsX0uiUd17rwjjZkyzsyrtmvoE-6Mv0dY0_5AkTS8tsWm_1gUtAQy1c1RoprXXVHaVduBl6cdu9sSofKADP8clyZqRL3cmBLl6m4/s400/cliche_by_ultraviolett.jpg" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUApU8_TzDOoZJWnhJn5drSrr2chcAfw2TGmjsCbcyRsX0uiUd17rwjjZkyzsyrtmvoE-6Mv0dY0_5AkTS8tsWm_1gUtAQy1c1RoprXXVHaVduBl6cdu9sSofKADP8clyZqRL3cmBLl6m4/s400/cliche_by_ultraviolett.jpg" /><br /><span style="font-size:130%;"><span style="font-family: arial;"></span></span><br /></div><span style="font-size:130%;"><span style="font-family: arial;">دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش هاش قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی</span><span style="font-family: arial;"> که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم</span><br /><br /><span style="font-family: arial;">دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام</span></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-70235214562253018932010-02-17T04:38:00.000-08:002010-02-17T07:11:21.572-08:00پنجاه دانستنی جالب در مورد جهان<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br /> o متوسط عمر زنان ژاپنی 84 سال است؛ در حالیکه متوسط عمر زنان بوتسوانایی (کشوری در جنوب آفریقا) بیشتر از 39 سال نیست<br /> o در روسیه سالانه بیش از 12 هزار زن در نتیجه خشونت های خانوادگی جان خود را از دست می دهند<br /> o نیمی از شهروندان 15 ساله انگلیسی تجربه مصرف مواد مخدر را کسب کرده و یک چهارم جمعیت 15 ساله این کشور نیز سیگار مصرف می کند.<br /> o یک سوم کسانی که دچار چاقی مفرط هستند در کشورهای در حال توسعه زندگی می کنند.<br /> o در بین کشورهای توسعه یافته بیشترین آمار در مقوله بارداری زودهنگام به آمریکا و انگلستان اختصاص دارد<br /> o آمار زنان گمشده چینی به 44 میلیون نفر می رسد.<br /> o تعداد زنان آرایشگر برزیلی از تعداد سربازان این کشور بیشتر است.<br /> o 81 درصد اعدام های صورت گرفته در سال 2002 در سه کشور جهان به وقوع پیوسته.<br /> o اطلاعاتی که سوپرمارکت های انگلیسی درباره مشتری های خود جمع آوری می کنند، بیشتر از اطلاعاتی است که حکومت این کشور درباره شهروندانش دارد.<br /> o در اتحادیه اروپا روزانه هر راس گاو به میزان 5/2 دلار مورد حمایت مالی قرار می گیرد، اما 75 درصد جمعیت قاره آفریقا با پولی بسیار کمتر از این رقم به زندگی روزانه خود ادامه می دهند.<br /> o در بیش از 70 کشور جهان روابط همجنسگرایان ممنوع اعلام شده و در نه کشور دیگر نیز برای این کار مجازات مرگ را در نظر گرفته اند.<br /> o یک پنجم جمعیت دنیا با درآمد روزانه کمتر از یک دلار به حیات خود ادامه می دهند.<br /> o 13 میلیون و دویست هزار آمریکایی در طول یک سال مورد جراحی زیبایی قرار گرفته اند.<br /> o در اثر انفجار مین های زمینی، هر ساعت یک انسان جان خود را از دست می دهد و یک نفر دیگر نیز دچار معلولیت می شود.<br /> o در هندوستان 44 میلیون کودک به عنوان کارگر مورد استفاده قرار می گیرند<br /> o در کشوهای صنعتی روزانه 6تا7 کیلوگرم مواد افزودنی وارد بدن انسان ها می شود.<br /> o پردرآمدترین ورزشکار جهان، «تایگر وودز» گلف باز، در طول سال 78میلیون دلار و به عبارت دیگر در هر ثانیه 148 دلار درآمد کسب می کند.<br /> o در آمریکا هفت میلیون زن و یک میلیون مرد نظم غذایی خود را از دست داده اند.<br /> o در واشینگتن برای فعال نگه داشتن نمایندگان، 67 هزار نفر و به ازای هر نماینده کنگره 125 نفر مشغول فعالیت هستند.<br /> o تصادف وسایل نقلیه موتوری در هر دقیقه باعث مرگ دو نفر می شود<br /> o از سال 1977 به این سو در کلینیک های کورتاژ آمریکا 80 هزار مورد اعمال خشونت و تجاوز به زنان گزارش شده است.<br /> o تعداد کسانی که طاق های طلایی «مک دونالد» را می شناسند، بیشتر از افرادی است که با تاج خار مسیحیت آشنایی دارند.<br /> o در کنیا یک سوم درآمد هر خانواده صرف رشوه دادن می شود.<br /> o رقم معاملات غیرقانونی مواد مخدر در جهان به 400 میلیارد دلار می رسد.<br /> o یک سوم آمریکایی ها سفر موجودات فضایی به زمین را باور می کنن<br /> o در بیش از 150 کشور جهان اعمال شکنجه صورت می گیرد.<br /> o هر روز یک هفتم جمعیت جهان یعنی 800 میلیون نفر گرسنه می مانند احتمال زندانی شدن مردان سیاه پوست آمریکایی 33 درصد می باشد.<br /> o یک سوم جهان در شرایط جنگی به سر می برد.<br /> o احتمال دارد ذخایر نفتی جهان در سال 2040 به پایان برسد<br /> o 82 درصد سیگاری های جهان در کشورهای در حال توسعه زندگی می کنند.<br /> o 70 درصد مردم جهان غیر از زبان رایج در کشورشان هیچ زبان دیگری را نشنیده اند<br /> o یک چهارم درگیری های مسلحانه برای دست یابی به منابع طبیعی صورت می گیرد.<br /> o در قاره آفریقا 30 میلیون نفر به ایدز مبتلا شده اند.<br /> o هر سال ده زبان به جمع زبان های مرده دنیا می پیوندد.<br /> o تعداد افرادی که در اثر خودکشی جان خود را از دست می دهند، بیشتر از تعداد کسانی است که ضمن درگیری ها کشته می شوند.<br /> o در آمریکا هر هفته به طور متوسط 88 دانش آموز به شکل مسلح وارد کلاس درس می شوند.<br /> o در جهان حداقل 300 هزار نفر زندانی عقیدتی وجود دارد.<br /> o هر سال دو میلیون دختر جوان و زن ختنه می شوند.<br /> o در نبردهای مسلحانه سراسر جهان 300 هزار سرباز کودک در حال جنگیدن هستند<br /> o در انتخابات سال 2001 انگلستان 26 میلیون نفر شرکت کردند، در حالیکه همان سال و در جریان نخستین دور انتخاب Pop Idol انگلستان 32 میلیون انگلیسی رای دادند.<br /> o ارزش مالی بازار فروش فیلم های پورنوگرافی در آمریکا ده میلیارد دلار برآورد می شود.<br /> o هزینه تسلیحاتی آمریکا 33 برابر بیشتر از هفت دولتی است که کاخ سفید آنها را با لقب «دولت های قلدر» معرفی می کند.<br /> o در دنیا 27 میلیون برده وجود دارد.<br /> o آمریکایی ها در هر ساعت 5/2 میلیون عدد بطری پلاستیکی را به جمع زباله ها اضافه می کنند. یعنی در عرض سه هفته می توان با روی هم گذاشتن این بطری ها با خطی پلاستیکی کره زمین را به کره ماه متصل کرد.<br /> o هر انگلیسی روزانه به طور متوسط 300 بار در محوطه تحت پوشش دوربین های مدار بسته قرار می گیرد.<br /> o 120 هزار زن و دختر جوان هر سال به خریدارانی در اروپای غربی فروخته می شوند.<br /> o هر عدد میوه کیوی که بوسیله هواپیما از زلاند نو به انگلستان حمل می شود، پنج برابر وزن خود گاز گلخانه ای به جو زمین اضافه می کند.<br /> o بدهی آمریکا به سازمان ملل متحد از مرز یک میلیارد دلار گذشته است.<br /> o احتمال بروز مشکلات روانی در فرزندان خانواده های فقیر، سه برابر بیشتر از احتمال بروز همین مشکلات در کودکان خانواده های مرفه می باشد.<br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-27150395520224883902010-02-11T03:38:00.000-08:002010-02-11T03:38:00.308-08:00باید از قوانین طبیعت درس گرفت .<span style="font-size:130%;"><span style="font-family: arial;"> <br /> نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوي ده دانه است. خيلي دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟» اينجا طبيعت به ما چيزي ياد ميدهد. به ما ميگويد: «اکثر دانهها هرگز رشد نميکنند. پس اگر واقعا ميخواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يک بار تلاش کنيد.» </span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;"> *</span><br /> <span style="font-family: arial;"> بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل به دست بياوري.</span><br /> <span style="font-family: arial;"> *</span><br /> <span style="font-family: arial;"> بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.</span><br /> <span style="font-family: arial;"> *</span><br /> <span style="font-family: arial;"> بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني. </span><br /> <br /> <span style="font-family: arial; color: rgb(153, 0, 0); font-weight: bold;">وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نميشويم و به راحتي احساس شکست نميکنيم.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">افراد موفق هر چه بيشتر شکست ميخورند، دانههاي بيشتري ميکارند.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">همه چيز در زندگي به هم مربوط است. روش تفكر شما روي روحيه شما مؤثر است، روحيه شما بر نوع راه رفتنتان مؤثر است، راه رفتن شما روي نحوه گفتارتان اثر ميگذارد، روش حرف زدنتان روي طرز فكرتان مؤثر است!</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">تلاش براي پيشرفت در يك بُعد زندگي بر ساير ابعاد زندگي اثر ميگذارد.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">وقتي در خانه خوشحال هستيد، در محل كار نيز احساس شادي بيشتري خواهيد كرد و وقتي سر كار شاد باشيد در خانه نيز شاد خواهيد بود.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;"> اينها به چه معناست؟ اينكه براي پيشرفت در زندگي ميتوانيد از هر نقطه مثبتي شروع كنيد. ميتوانيد با برنامهاي براي پسانداز، نوشتن ليست اهدافتان يا تعهد براي گذراندن وقت بيشتر با فرزندانتان شروع كنيد. اين كار مثبت منجر به نتايج مثبت ديگر هم ميشود، چون که همه امور به هم مربوطند. </span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">مهم نيست كه تلاشي كه جهت «پيشرفت» ميكنيد كجا صرف ميشود. مهم اين است كه شروع كنيد.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">هر كاري كه انجام ميدهيد به نوبه خود اهميت دارد، زيرا بر امور ديگر نيز مؤثر است.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">هنگامي كه بلايي به سرمان ميآيد، يا همه چيزمان را از دست ميدهيم، اغلب ما از خودمان ميپرسيم:«چرا؟» «چرا من؟» «چرا حالا؟» سؤالاتي كه با «چرا» شروع ميشوند، ممكن است ما را به يك چرخه بي حاصل بيندازند.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">اغلب جوابي براي اين "چرا"ها وجود ندارد و يا اگر هم جوابي وجود داشته باشد، اهميتي ندارد.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">افراد موفق سؤالاتي از خود ميپرسند كه با «چه» شروع ميشوند: «چه چيزي از اين پيشامد آموختم؟» «چه كاري بايد در برخورد با اين پيشامد بكنم؟»</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">و هنگاميكه پيشامد واقعاً فاجعه آميز است، از خود ميپرسند: «چه كاري طي ٢٤ساعت آينده ميتوانم بكنم تا اوضاع كميبهتر شود؟»</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">افراد خوشبخت هيچوقت نگران نيستند كه آيا زندگي بر «وفق مراد» هست يا نه.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial; font-weight: bold;">اينها از آنچه كه دارند بيشترين استفاده را ميكنند و آنچه كه از دستشان بر ميآيد انجام ميدهند و اگر زندگي بر وفق مراد نبود، خيلي مهم نيست كه «چرا؟»<br /><br /> </span></span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-45796810888609097452010-02-10T03:38:00.000-08:002010-02-10T03:38:00.186-08:00سه نکته مهم در موفقیت<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"><span style="font-size:130%;"><br />برای موفقیت در کار و زندگی،باید سه چیز را به یاد داشته باشید و به آن عمل کنید:<br /><br /> * اول آنکه بدانید چه می خواهید و همواره تصویر واضح و روشنی از هدف خود داشته باشید.<br /> * هوشیار باشید و تمام توجه و حواس خود را به کار گیرید تا بدانید چه کارهایی انجام می دهید و به چه نتایجی می رسید.<br /> * در مقابل کارهایی که انجام می دهید و نتایجی که به دست می آورید،آنقدر انعطاف داشته باشید و تغییرات لازم را اعمال کنید تا سرانجام به خواسته خود برسید.<br /><br /><br /></span></div> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-49583782066124204032010-02-09T03:38:00.000-08:002010-02-09T03:38:00.450-08:00<div dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><div dir="rtl" style="text-align: right;font-family:arial;"><span style="font-size:130%;">روزی روزگاری زنی در کلبهای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت..<br /><br />روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبهاش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست!<br /><br />چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پارهاش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضبآلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!<br /><br />ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچهای پشت در بود. پسرک لباس کهنهای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما میلرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.<br /><br />خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد...<br /><br />پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!<br /><br />شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعدهاش عمل نکرده است!؟<br /><br />آنگاه خداوند پاسخ گفت:<br /><br /><span style="font-weight: bold;">ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!<br /><br /><br /><br /><br /></span></span></div> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-88674759453165609202010-02-06T04:21:00.000-08:002010-02-06T04:21:00.654-08:00شكست ظاهري پلي است به سوي پيروزي حقيقي<div dir="rtl" style="text-align: right; font-family: arial;"> <p align="center"><strong><span style="color:#cc0000;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgazeaCZEpUlRW93D2l2msBMQCbNoFyRwP3ey6ZceGj-XE_JlsB_T8PUddkIvZIDjP-L6ehS7Qmdo6FjWb69Zw030daF51s6XTb8JyCfl4duhkvfEvRN2ChVcdnOuoysLU07kVKH2Uf7VM/s1600-h/e4.JPG"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5330502968885688434" style="width: 400px; height: 300px;" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgazeaCZEpUlRW93D2l2msBMQCbNoFyRwP3ey6ZceGj-XE_JlsB_T8PUddkIvZIDjP-L6ehS7Qmdo6FjWb69Zw030daF51s6XTb8JyCfl4duhkvfEvRN2ChVcdnOuoysLU07kVKH2Uf7VM/s400/e4.JPG" border="0" /></a></span></strong></p> <p><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#cc0000;">ايجاد تغيير و تحول مثبت در زندگي فردي و بالارفتن از نردبان موفقيت در زندگي آرزوي هر كسي است.</span></strong></span> </p> <p><span style="font-size:130%;">اما به سلامت طي كردن پلههاي اين نردبان مستلزم رعايت شرايط ذيل است: </span></p> <ul dir="rtl" style="margin-left: 0px;"><ul><li><span style="font-size:130%;">روي هر پله نبايد بيش از حد معمول مكث كرد؛ </span></li><li><span style="font-size:130%;">پس از پيمودن پله اول، نوبت به پله دوم ميرسد؛ </span></li><li><span style="font-size:130%;">از نردباني كه پايهاش شكسته است نبايد استفاده كرد؛ </span></li><li><span style="font-size:130%;">بايد ابتدا جاي پا را محكم كرد و سپس قدم بعدي را برداشت؛ </span></li><li><span style="font-size:130%;"> پس از استفاده از نردبان نبايد آن را سرنگونش كرد.<br /> </span></li></ul></ul> <p dir="rtl"><span style="font-size:130%;">خودشناسي و خودباوري: در اينجا شما بايد به نداهاي دروني كه از اعماق وجودتان برميخيزد توجه كنيد و آرزوهاي قلبيتان را دريابيد. سعي كنيد از طريق تفكر و تجزيه و تحليل خود، تواناييها واستعدادهايتان را كشف كنيد.<br /><br />وقتي كه وارد جزيره ناشناخته وجود خويش ميشويد چيزهاي شگفتانگيزي را مشاهده خواهيد كرد. <strong>سپس خود را باور كنيد و به خود، تواناييها و قدرتمنديتان ايمان بياوريد.</strong> اگر شما اطميناني مطلق كه ناشي از ايمان قوي است در خود به وجود آوريد در آن صورت واقعا به انجام هر كاري قادر خواهيد بود ولو اينكه ديگران به غيرممكن بودن آن ايمان داشته باشند. پس به خودتان تكيه كنيد و همه چيز را از خودتان بخواهيد، تنها شما هستيد كه سرنوشت خود را معين ميكنيد. متاسفانه اكثر مردم اشتباهات و اهمالكاريهاي خود را در زندگي به گردن تقدير مياندازند.<br /><br /><strong>عمل و تلاش آگاهانه:</strong> همه انسانهاي مــوفق اهل عمل و تلاشاند. كساني كــــه همواره در مورد اهدافشان سخنسرايي ميكنند و هرگز دست به عمل نميزنند موفقيتي نخواهند داشت. موفقيت هيچ ارتباطي به شانس ندارد. هرچه بيشتر تلاش كنيم و از خود فعاليت و حركت نشان دهيم به همان اندازه به مــــوفقيت نزديكتر ميشويم.<br /><br />از آنجاكه عمر علاوه بر طول، عرض و عمق هم دارد، <strong>هرچه شديدتر و بهتر كار كنيد بيشتر زندگي ميكنيد،</strong> چراكه به عرض زندگيتان ميافزاييد و در نتيجه شادابتر، سرزندهتر و راضيتر خواهيد بود. لذا شما بايد حركت كنيد. حركت باعث رشد و باروري اعتماد به نفس ميشود. مستقيماً وارد عمل شويد و دست به اقدام بزنيد زيراكه اقدام ترس را از بين ميبرد.<br /><br /><strong>بگوييد: بايد همين الان شروع كنم و شروع كنيد.</strong> صبر نكنيد تا اوضاع مساعد شود، زيرا هيچ وقت نميشود. انتظار براي فراهم آمدن شرايط مطلوب انتظاري است كه تا ابد به درازا ميكشد.<br /><br />در عين حال، بايد توجه داشته باشيد كه تلاشهايتان آگاهانه، حساب شده و منظم باشد و كارها را از روي فكر و ذكاوت انجام دهيد. هميشه به دنبال بهترين راه ممكن باشيد. هميشه راه بهتري براي انجام كارها وجود دارد.<br /><br /><strong>پشتكار و استقامت، صبر و انعطاف پذيري:</strong> وقتي كـــه وارد صحنه ميشويد و دست به عمل ميزنيد قسمت عمدهاي از كار را به انجام رسانيدهايد، اما براي تحقق هدف و كسب نتيجه بايد حتماً پشتكار به خرج دهيد و پيگير باشيد. پيگيري كارها مغز را فعال و اميد به موفقيـت را در شـخص بارور ميسازد.<br /><br />اگر در كارها جديت نداشته بــــــاشيم بياستعدادترين افراد مصمم و بااراده نيز از ما پيشي خواهند گرفت، چراكه فقدان استعداد، با مقاومت، سختكوشي، نظم، دقت و صبر وشكيبايي قابل جبران است. پس عزمي آهنين و راسخ پيشه كنيد. هرگز از تلاش و كوشش خسته نشويد، آخرين كليد باقيمانده شايد بازگشاينده قفل در باشد.<br /><br />درصورتي كه پلههاي قبلي به خوبي پشت سر گذاشته شود نتيجه دلخواه خود بخود به دست ميآيد، حتي اگر نتيجه موجود دلخواه و مطلوب شما نباشد، جاي هيچگونه ناراحتي و تاسف نيست. اصولاً هر وضعيتي مانند سكه يك روي خوب و يك روي بد دارد، آن روي خــوب را پيدا كنيد و جنبههاي مثبت را ببينيد. شكست ظاهري پلي است به سوي پيروزي حقيقي.<br /><br /><strong>از خود دو سوال بپرسيد: اشكال كار كجا بود؟ راههاي جديد كدامند؟ و مجدداً و خلاقانه تر اقدام كنيد.</strong></span></p> <p dir="rtl"><br /><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span></p> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1876533024005309324.post-10948902230354812152010-02-05T04:21:00.000-08:002010-02-05T04:21:00.679-08:00آگاهي، از بالا نگريستن به مسائل زندگي است.<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div dir="rtl" style="text-align: right;"> <p align="center"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_JKmWJYmVIxmOMhzih_CLm5re1auMCCZh4O3BwFVDPkZ9ngpvyhXIVY6lI4XDsHH4d8lIli_UYcujQq7AE9Ve0xjq9JyPKJw7i7wpsEstfp8iGGGFmkKlvajW82HPAtSGDVyosvmtHmo/s1600-h/041207_reflecting_art_520c.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5330505997460768946" style="width: 265px; height: 400px;" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_JKmWJYmVIxmOMhzih_CLm5re1auMCCZh4O3BwFVDPkZ9ngpvyhXIVY6lI4XDsHH4d8lIli_UYcujQq7AE9Ve0xjq9JyPKJw7i7wpsEstfp8iGGGFmkKlvajW82HPAtSGDVyosvmtHmo/s400/041207_reflecting_art_520c.jpg" border="0" /></a></p><br /><span style="font-size:130%;"><span style="font-family: arial;">عارفي در معبدي در ميان کوهستان زندگي ميکرد. روزي راهبي که راهش را گم کرده بود.عارف را ديد واز او پرسيد: راه کدام است؟ عارف گفت: چه کوه زيبايي...</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">راهب با حيرت گفت: من پرسيدم راه کجاست؟ عارف با لبخند، نگاهي به کوه کرد وگفت: چه کوه زيبايي... راهب با تعجب و دلخوري گفت: من راجع به کوه از شما نپرسيدم، بلکه از راه پرسيدم!</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">عارف با نرم لبخندي روي به راهب کرد و گفت: پسرم تا زماني که نتواني به فراسوي کوه بروي راه را نخواهي يافت...</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">اگر من از پنجره طبقه اول يک ساختمان 20 طبقه به بيرون نگاه کنم، منظره محدودي را در پيش روي خود خواهم داشت، ولي اگر شما از طبقه بيستم همان ساختمان به بيرون نگاه کنيد، افق وسيع و نامحدودتري را خواهيد ديد.</span><br /> <br /> <span style="font-family: arial;">آگاهي، از بالا نگريستن به مسائل زندگي است و جور ديگر به زندگي نگاه کردن است. </span></span><br /><br /><br /><br /></div> </div>Unknownnoreply@blogger.com0