يک کشتي بود که در آن يک ناخداي جوان و باسواد و يک خدمه پير و بي سواد مشغول به کار بودند.
پيرمرد هر شب بعد از کار به کابين ناخدا ميرفت و به سخنان مرد جوان گوش ميداد. يک شب ناخداي جوان رو به پيرمرد کرد و گفت: آيا زمين شناسي خواندهاي؟
پيرمرد پاسخ داد: نه استاد من هيچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفتهام.
ناخدا: پيرمرد، تو يک چهارم عمرت را از دست دادهاي.
پيرمرد ناراحت و غمگين به اتاق خود بازگشت و با خود در اين فکر بود که مطمئناً ناخدا درست ميگفته و او يک چهارم عمر خود را از دست داده است.
شب بعد باز پيرمرد به اتاق ناخدا رفت.
ناخدا امشب پرسيد: -اي پيرمرد آيا اقيانوس شناسي خواندهاي؟
-اي استاد اقيانوس شناسي چيست؟ من که درسي نخواندهام.
- اي پيرمرد، پس تو نيمي از عمرت را از دست دادهاي.
پيرمرد باز هم غمگين و ناراحت به اتاق خود برگشت و باز در اين فکر بود که مطمئناً ناخدا درست ميگفته و او نيمي از عمر خود را از دست داده است.
در شب سوم پيرمرد به کابين ناخدا رفت و اين بار ناخدا پرسيد:
- آيا از علم هوا شناسي آگاهي داري؟
- استاد، هوا شناسي چيست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفتهام.
- تو دانش زميني را که روي آن زندگي ميکني نميداني، دانش دريايي را که از آن امرار معاش ميکني نخواندهاي! دانش هوايي که هر روز با آن سر و کار داري نخواندهاي! پيرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد دادهاي.
پيرمرد با خود گفت: اين مرد دانشمند ميگويد که من سه چهارم عمرم را از دست دادهام. پس حتماً همينطور است.
باز هم پيرمرد ناراحت و نگران که تنها يک چهارم از عمر او باقي مانده شب را در اتاق خود غصه خورد.
اما صبح ناخدا صداي کوبيدن در اتاق خود را شنيد.
در را باز کرد و پيرمرد در مقابل در نفس زنان پرسيد:
- استاد. آيا از علم شنا شناسي چيزي ميدانيد؟
- شناشناسي؟ منظورت چسيت؟
- ميتوانيد شنا کنيد؟
- نه! من شنا بلد نيستم.
- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد دادهايد! کشتي به يک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهايي که ميتوانند شنا کنند، به ساحل نزديک ميرسند، اما آناني که بلد نيستند غرق ميشوند. خيلي متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهيد داد.
عجب اتفاق جالبي بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پيرمرد قضاوت ميکرد. ياد يک آيه از انجيل افتادم که اينطور ميگه: اگر فکر ميکنيد که استواريد، بهوش باشيد که نيافتيد!!!!
تمام زندگي مرد مغرور در برابر يک چهارم باقيمانده عمر پيرمرد.
خيلي وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چيزهايي ميکنيم که به نظرمون ميآد خيلي با ارزش هستند و به اونها افتخار ميکنيم و پيش خودمون فکر ميکنيم که ديگه علامه دهر هستيم و زندگيمون رو روي همون آموختهها پايه گذاري ميکنيم. اما زمانيکه با چيزهاي ناشناخته روبرو ميشيم که شيوه حل کردن اونها رو نميدونيم، خودمون رو موجودات ضعيفي ميدونيم.
آلوين تافر در کتاب ((شوک آينده)) اينطور ميگه که: بي سوادان آينده آنهايي نيستند که خواندن و نوشتن بلد نيستند، بلکه کساني هستند که نميتوانند ياد بگيرند.