عارفي در معبدي در ميان کوهستان زندگي ميکرد. روزي راهبي که راهش را گم کرده بود.عارف را ديد واز او پرسيد: راه کدام است؟ عارف گفت: چه کوه زيبايي...
راهب با حيرت گفت: من پرسيدم راه کجاست؟ عارف با لبخند، نگاهي به کوه کرد وگفت: چه کوه زيبايي... راهب با تعجب و دلخوري گفت: من راجع به کوه از شما نپرسيدم، بلکه از راه پرسيدم!
عارف با نرم لبخندي روي به راهب کرد و گفت: پسرم تا زماني که نتواني به فراسوي کوه بروي راه را نخواهي يافت...
اگر من از پنجره طبقه اول يک ساختمان 20 طبقه به بيرون نگاه کنم، منظره محدودي را در پيش روي خود خواهم داشت، ولي اگر شما از طبقه بيستم همان ساختمان به بيرون نگاه کنيد، افق وسيع و نامحدودتري را خواهيد ديد.
آگاهي، از بالا نگريستن به مسائل زندگي است و جور ديگر به زندگي نگاه کردن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر